نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - زهرا همافر
«اولین مواجهه من با بیمار، یک نوجوان ۱۵ ساله بود که از ناحیه صورت آسیب‌دیده بود و به‌شدت خون‌ریزی داشت وقتی چشمم به او افتاد ضعف کردم و دست و پایم به لرزه درآمد ...» ادامه این خاطره از زبان « زهرا همافر »، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

برگی از خاطرات انقلاب؛
«سال ۵۶ دایی ابوالفضل به جرم نوشتن شعار "مرگ‌بر شاه" بر روی دیواره آسانسور و فعالیت‌های ضد حکومتی دیگر دستگیر شد. خوشبختانه ساواک هر چه به دست و پای ما پیچید مدرک و سند خاصی علیه او به دست نیاورد ...» ادامه این خاطره از زبان « زهرا همافر »، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۰۰۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۱۷

نوید شاهد - «روز جشن، لباس عروس نپوشیدم. کادر می‌زدی خون مادرم بیرون نمی‌ریخت. پیله کرده بود و آخرش به خاطر قسم دادن‌هایش راهی آرایشگاه شدم. دوست و فامیل ما در منزل پدرم و خویشاوندان داماد نیز در خانه محمود شام خوردند ...». ادامه این خاطره از زبان " زهرا همافر "، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۱۰۵۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۴/۲۴

نوید شاهد - «سرهنگ محمدی استاد ما شد، او از سرهنگ‌های زمان شاه بود و بسیار به رعایت نظم و ترتیب اهمیت می‌داد. سینه‌خیز که می‌رفتیم داد می‌زد: مرده! بچسب به زمین! این طوری تیر می‌خوری!. در یکی از تمرین‌های بسیار سخت، هر کدام از ما باید با ژ ۳ می‌آمدیم، معلق می‌زدیم و روی زمین دراز می‌کشیدیم.» ادامه این خاطره از زبان " زهرا همافر "، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۰۱۵۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۲/۲۴

نوید شاهد - «صحنه‌های دل خراشی بود. مجروحانی که دل و روده‌ بیرون ریخته خود را با دو دست به داخل فشار می‌دادند و کسانی که ترکش یک طرف سرشان را برده بود و فقط یک چشم داشتند. وقتی از کنار آنها رد می‌شدم، پاهایم می‌لرزید و صلوات می‌فرستادم ...» ادامه این خاطره از زبان " زهرا همافر "، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۹۰۶۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۷/۲۸

ناگفته‌های "زهرا همافر" از مداوای مجروحان در جبهه؛
نوید شاهد - «چهره‌ مجروح را برانداز کردم. از صورت زرد و رنگ‌باخته او به شدت عرق می‌چکید. گفتم: چفیه را باز کن ببینم. ناگهان با یک صحنه دل‌خراش و فراموش‌نشدنی مواجه شدم. پسر جوان تنها یک انگشت شست داشت و از چهار انگشت قطع‌شده‌اش خون به بیرون می‌جهید. دیگر به حال خودم نبودم. با اعتراض گفتم: چرا زودتر نگفتید؟ ...» آنچه می‌خوانید بخشی از ناگفته‌های " زهرا همافر " از زنان امدادگر در دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۴۸۸۷۶۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۷/۰۵

نوید شاهد - « برادر زن‌دایی‌ام با یک ژ3 وارد خانه شد. آن را از پادگان برداشته بود. گویا مردم به پادگان‌ها یورش برده و سلاح‌ها را با خود برده بودند. او مدام سلاحش را نوازش می‌کرد و با خود می‌گفت: امشب این را می‌گذارم زیر متکای خودم! ...» ادامه این خاطره از زبان " زهرا همافر "، از زنان امدادگر قزوین در جبهه‌ها را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۸۷۰۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۶/۱۵